حرفهای خود مونی

 

 

شب بارانیست وتنهاعابرکوچه تنهایی منم گامهایم خسته اند ؛خسته از رفتن ونرسیدن دل من خانه تو بود خود من اسیر تو چه زندانبانی که از ندینت دل تنگ میشم آن شب بارنی بغض کشت مرا درخیال خود باتو بودم وتو بیخیال من صدا در حنجره خفه شد عشق بار خود رابست .سفرکرد من ماندم و نقش خوشبختی که پشت شیشه غبا ر آلود خاطراتم خاک خورد.دلت ازچه گرفت مگر نمی دانی گلهای آفتاب گردان خانه ام رو به سوی تو دارند و نرگسی های گلدانم نجابت نگاه تورا تفسیر میکنند . جاده ها را رو سفید کردم وانتظاررراروسیاه دراین یک ورق سرنوشت

 

 

 

چه دیدی غیر ازعشق که رمیدی ؟

 

 

نوشته شده در سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:یک, ورق, سرنوشت,,ساعت 18:17 توسط علی صاحبی|

صفحه قبل 1 صفحه بعد


آخرين مطالب
» جماعت عاشق
» اعتراف...
» عکسایی که شاید تا حالا ندیده باشی....
» از صمیم قلب ...
» خيلي ها دلت رو بشكنن و تو فقط سكوت كني
» یخچال گرایی
» (شکسپیر)
» سنگ قبر...
» سلطان قلب ها
» يه كم بخند....
» آخرین جملات افراد مختلف قبل از مرگ
» پرسشنامه ای که در جهان آخرت باید پر کنید!!!
» مگس قندپرست
» دستان پاک
» آدم
» ثریا...
» بدون شرح...
» باز امتحانا شروع شد...
» موبایل...
» ما...
» زبان پارسی....!!؟؟
» تشبیه
» به سلامتی
» ناشناس
» توصیه به استادو دانشجو-(نامه ابراهام لینکن به معلم پسرش)
» آموخته ام که
» ایمان تو...
» به همین سادگی....
» رفتن
» برگ باران خورده
» یک ورق از سرنوشت من بخوان
» عاشقم باش
» بیصدا اما دلخراش
» خاطراتی خواندنی از یک پزشک
» طنز دوست دختر چيست؟
» فروهر...
» درسی بیاد ماندنی از دونده ای که آخر شد
» این متن را دو بار بخوانید
» نامه ای از طرف خدا....
» انشای کودکانه ...
» از کتاب شاهزاده کوچولو
» راه...

Design By : Pichak